" سخنی با پروانه":"
.. محضر دوست عزیز، قربان دل به هجران مبتلایت . پروانه بیش از آنکه بسوزنداش ، خرمن هستی خویش بسوخت. دیشب مرا با پروانه دل سوخت و عاشق دلباخته سخنانی به میان رفت. در من آتشی افروخت که هنوز هم می سوزم . گاهی بر میخواست و به گرد خورشید رخسار محبوبش می گشت و گاهی از خود بیخود می گشت و به زمین می افتاد . نظرش جز به روی معشوقش نبود ، به هر طرف او را می افکندند ، باز به جانب محبوبش نظر داشت. مدتی در زیر چراغ بیهوش می افتاد ، چون به هوش می آمد باز برمی خواست و به دور محبوبش پر و بال میزد . ازاو پرسیدم که ای عاشق دلباخته جگر سوخته، چرا از دیروز که به پیش ما امده ای تا به حال به کناری خزیده بودی و حال چنین ؟ گفت : جلوه معشوق ما را بر این کار داشت. پرسیدم غرضت از این گردش به دور معشوقت چیست ؟ گفت : دوست فنای ما می خواهد. پرسیدم چرا خود را یکباره به آتش نمی افکنی؟ گفت: چه کنم،من او را برای خود میخواهم، نه خود را برای او. گفتم : این نه رسم عاشقی است، گفت:چه کنم، پایبند زیبایی خود ام و معشوق مرا به خود راه نداد.پرسیدم چرا به زمین می افتی؟ گفت: ما را تاب دیداراو نیست ،هر چند به دور وجودش می گردم و التماس می کنم مرا از خود دور می کند و دستی به سینه ام می زند که برو ، تو نامحرم این بزمی،خودخواهان را در این بزم راه نباشد.عشق ازاول سرکش و خونی بودتا گریزد هر که بیرونی بودپرسیدم چه می شود که مدتی به زمین می افتی و حرکت نمی کنی ؟ گفت : گرچه من نامحرمم ، لیک ، " لن ترانی" اش هم به من لذت می بخشد که مدتی از خود بیخود می شوم. پرسیدم ، با اینکه ترا از خود می راند دست از دامنش نمی کشی ؟ گفت : آه آه که این نه رسم عاشقیست .پرسیدم چرا سخن نمی گویی و روزها همیشه مهر سکوت بر دهان زده به کناری خزیدهای؟ گفت : آرزوی وصال یار ما را چنین و چنان کرده ، گله از دوست بسی بی شرمیست. دوست هجران ما خواهد . گفتم درس عشقی به من بده ، گفت: برو ، از من چه می خواهی . این سخن با شمع گو که از سرشب تا به صبح ، به پا می ایستد و می سوزد و می گرید تا نابود گردد
عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا نرود
در حرم دل نشود خاص الخاص
آنکه جان داد به شمشیر تو جانانه شود
آنکه مست تو شود ساقی پیمانه شود
آنکه از عشق تو دیوانه نشد عاقل نیست
عاقل آن است که از عشق تو دیوانه شود
پاسی از شب نرفته بود که او را به کناری نهادم ، باز برگشت و دیده به محبوبش دوخت.پرسیدم این چه حالت است؟ گفت: ما را انتظار دیدار دوست به این حال وا داشت چون خورشید طالع گشت او را به کناری یافتم بازبه همان حا لت آرام و خاموش و به انتظار محبوب یکی از دوستان به پیش من آمد به او قصه شب گذشته را گفتم و او را به پیشش آوردم پس از مدتی نظر کردم دیدم او را پا ما لش کرده اند پر و بالش شکسته و بر بستر بیماریش افکنده اند از پروانه پرسیدم این چه حالت است در تو می بینم با صدای ضعیف گفت ما را از در خود راندند و لگد قهر بر سر ما زدندکه برو هر کس را به این درگاه راه نباشد مرا به حال او رأفت افتاد عصر آن روز او را به کناری یافتم در حالیکه بال و پری دراونمانده بود چون دست به اوزدم تنها خاکستری بدستم خورد
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است.
وجودم چه آرام وملیح ونمکین گشته وچه خنک وبا طراوت
سراسر شور احساس ؛آری به گمانم ز نسیم خوش بهاریست
که ما را از آن سرمای بلورین زمستان وصدای کبکان بیابانی
و زغرش زیبا و با ابهت آسمانی به فصل بلبلان وگلان وزیبائی
های بی نهایت به شبهای مهتابی و روزهای آفتابی وبارتانهائی از
جنس یاس آورده.
چشم هایم جور دیگر می بیند ،نفسهایم تر وتازه شده ،جوهر قلمم تازه
و خوش رنگ شده ،سجاده ام به رنگ نور در آمده ،قلبم به شوق آن
شبهای نور ومناجات به پرواز در آمده ،بیزار از آنچه خودی در خود
می بیند و مشتاق به آن وجود واحد و آن حقیقت لا یتناهی....
بیا ساقی بده آن آب گلگون که دل تنگ آمده از اوضاع گردون خرد را ازسرای سر بدرکن بر افکن پرده از ، اسرار مکنون
بگوش جان صلای عشق درده رسوم عاقلان را کن دگرگون
به کنج درد و غم تا کی نشینم شکیبایی شد از اندازه بیرون
بیا تا آه آتشناک از دل روان سازیم سوی چرخ گردون
فلک را سقف بشکافیم شاید رویم از تنگنای دهر بیرون
دل وجان را نثاردوست سازیم که غیردوست افسانه است وافسون
رقم کن بردل و جانت ای فیض برات سرخ روئی زاشگ گلگون
فیض کاشانی
قتیل عشق
خبر آوردند بر استاد وپیر راه که مرید شما را حال عجیب دست داده
وحالش این چنین است که وقتی شروع می کند به تلاوت قرآن ،قرآن را
ختم می کند یعنی جذبه قرآن آن قدر برایش شدید است که تا قرآن را ختم
نکند آرام نمی شود استاد او را طلبید وحالش را جویا شد وقتی دید حالش
چنین است به او گفت امشب که خواستی قرآن بخوانی فکر کن که من در کنارت
نشسته ام چون شب فرا رسید نتوانست بیش از نصف قرآن را بخواند فردا
حالش را برای استاد بیان کرد استاد به او فرمود امشب وقتی قرآن می خوانی
در طول تلاوت قرآن فکر کن پیامبر در کنارت نشسته است چون شب فرا رسید
چنین کرد واین بار بسیار کمتر از دیشب خواند فردا وقتی حالش را برای استاد
بیان کرد استاد فرمود امشب در طول تلاوت قرآن فکر کن خدا در کنارت می باشد
چون شب شد وبا چنین فکری به تلاوت قرآن مشغول شد وقتی رسید به ایاک نعبد وایاک نستعین
آنقدر گفت تا جان داد به استاد خبر دادند که شاگرد مرد شاگرد را محیا کردند برای
غسل غسال استاد را صدا زد وگفت بیا ببین روی سینه این جوان چه نوشته شده
وقتی آمد دید با نور عجیبی روی سینه اش نوشته شده قتیل عشق استاد با دیدن این منظره افتاد و مرد